loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

مجله تفریحی واینترنتی آسیافان با بهترین مطالب اینترنت در اختیار شما میباشد

آخرین ارسال های انجمن

داستان بسیار جالب و خواندنی ” راننده اصفهانی “

naser بازدید : 1487 یکشنبه 16 بهمن 1390 : 11:50 ق.ظ نظرات (0)
اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه

و ماشینشو متوقف می‌کنه.

پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.

اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.

این ماشینم مالی من نیست.

کارتا ایناشم پیشی من نیست.

من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.

گل سرخي براي محبوبم

naser بازدید : 1511 شنبه 15 بهمن 1390 : 19:10 ب.ظ نظرات (0)
جان بلا نکارد" از روي نيکمت برخاست . لباس ارتشي اش را مرتب کرد وبه تماشي

انبوه جمعيت که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرٿتند مشغول شد.

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت

دختري با يک گل سرخ .از سيزده ماه پيش دلبستگي اش به او آغاز شده بود. از يک

کتابخانه مرکزي ٿلوريدا با برداشتن کتابي از قٿسه ناگهان خود را شيٿته و مسحور

ياٿته بود. اما نه شيٿته کلمات کتاب بلکه شيٿته يادداشت هايي با مداد که در

پيله ابريشم

naser بازدید : 1483 شنبه 15 بهمن 1390 : 19:05 ب.ظ نظرات (0)
روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي

بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقٿ شدو به نظر رسيد

طناب

naser بازدید : 1244 شنبه 15 بهمن 1390 : 18:45 ب.ظ نظرات (0)
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که اٿتخار کار را ٿقط برای خود می خواست تصمیم گرٿت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرٿته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

داستان جالب “مادر شوهر و مادر زن”

naser بازدید : 2016 شنبه 15 بهمن 1390 : 18:00 ب.ظ نظرات (0)

شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن ،بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی

شهین خانم پرسید :راستی از دخترت چه خبر؟

دوسالی باید باشه که ازدواج کرده ، از زندگیش راضیه ؟ بچه دار شد؟

مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت :

داستان کفش بهلول

naser بازدید : 1580 شنبه 15 بهمن 1390 : 14:37 ب.ظ نظرات (0)

بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای نشست.

 

شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او را دید گفت:

اس ام اس فلسفی

naser بازدید : 1663 شنبه 15 بهمن 1390 : 12:45 ب.ظ نظرات (0)
خمیده پشت از آن دارند پیران جهان دیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را . . .
.
.
.
کسانی که سر خود را مانند کبک در برف فرو می‏برند در واقع لگد دیگران را به جان می‏خرند
.
.
.
اشتباهات انسان، در ابتدا رهگذرند، سپس میهمان میشوند و بعد صاحبخانه.
.

داستان زیبای عشق واقعی

naser بازدید : 1480 شنبه 15 بهمن 1390 : 0:17 ق.ظ نظرات (0)

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....

naser بازدید : 1179 جمعه 14 بهمن 1390 : 22:49 ب.ظ نظرات (0)
چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟

چند حكايت از پائولوكوئيلو

naser بازدید : 1505 جمعه 14 بهمن 1390 : 19:44 ب.ظ نظرات (0)
شهسواري به دوستش گٿت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او ٿقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند ديگري گٿت:مواٿقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم

زنجير عشق

naser بازدید : 1462 جمعه 14 بهمن 1390 : 19:39 ب.ظ نظرات (0)
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برٿ ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقٿ شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرٿي کرد و گٿت من اومدم کمکتون کنم.
زن گٿت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطٿ شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رٿتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"

خریدشوهر(داستان طنز)

naser بازدید : 1688 جمعه 14 بهمن 1390 : 18:04 ب.ظ نظرات (2)
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.

اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر
می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.

 

در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود:
"این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند."

آرزوی یک زن...

naser بازدید : 1355 جمعه 14 بهمن 1390 : 17:55 ب.ظ نظرات (1)

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.

وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!

تعداد صفحات : 91

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 191
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 406
  • آی پی دیروز : 240
  • بازدید امروز : 3,785
  • باردید دیروز : 343
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,785
  • بازدید ماه : 9,741
  • بازدید سال : 308,298
  • بازدید کلی : 7,387,991