محبت چه كار كه نمي كند !!!
سال ها پيش در آلمان زن و شوهري زندگي مي كردند . آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند . يك روز كه براي تفريح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر كوچكي در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد .
مرد معتقد بود كه نبايد به آن بچه ببر نزديك شوند . به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت . پس اگر احساس خطر مي كرد به هر دوي آنها حمله مي كرد و صدمه مي زد ؛ اما زن انگار هيچ يك از جملات همسرش را نمي شنيد . خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش كشيد ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله كن ! ما بايد همين حالا سوار اتومبيلمان شويم و از اينجا برويم .
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به اين ترتيب ببر كوچك عضوي از اعضاي اين خانواده كوچك شد و آن دو با يك دنيا عشق و علاقه از ببر مراقبت مي كردند . سال ها از پي هم مي گذشت و ببر كوچك در سايه مراقبت و محبت هاي زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود كه با آن خانواده بسيار مأنوس بود .
سرانجام ، مرد درگذشت مدت كوتاهي پس از اين اتفاق دعوتنامه كاري براي مأموريتي 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسيد .
او با همه دلبستگي اش به ببر ناچار شده بود 6 ماه كشور را ترك كند . پس تصميم گرفت ببر را براي اين مدت به باغ وحش بسپارد . در اين مدت مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزينه هاي 6 ماهه ببر را با يك دنيا دلتنگي به باغ وحش سپرد و كارتي از مسئولان باغ وحش دريافت كرد تا هر زمان مايل بود ، بدون ممانعت و بدون اخذ بليت به ديدار ببرش بيايد .
دوري از ببر برايش دشوار بود . روزهاي آخر قبل از مسافرت مرتب به ديدار ببرش مي رفت و ساعت ها كنارش مي ماند و از دلتنگي اش با ببر حرف مي زد . سرانجام ، زمان سفر فرا رسيد .
بعد از شش ماه كه مأموريت به پايان رسيد ، وقتي زن بي تاب و بي قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند ، در حالي كه از شوق ديدن ببرش فرياد مي زد : عزيزم ، من برگشتم . اين شش ماه دلم برايت يك ذره شده بود ، چقدر دوريت سخت بود ، اما حالا من برگشتم و در حين ابراز اين جملات مهرآميز به سرعت در قفس را گشود . آغوش را باز كرد و ببر را با يك دنيا عشق ، محبت و احساس در آغوش كشيد . ناگهان صداي فريادهاي نگهبان قفس فضا را پر كرد : بيا بيرون ، بيا بيرون ، اين ببر تو نيست . ببر تو بعد از اين كه اينجا رو ترك كردي ، بعد از 6 ماه از روز از غصه دِق كرد و مُرد .
اين يك ببر وحشي گرسنه است ، اما ديگر براي هر تذكري دير شده بود . ببر وحشي با همه عظمت و خوي درندگي ميان آغوش پر محبت زن مثل بچه گربه اي رام بود . اگر چه ببر مفهوم كلمات مهرآميزي را كه زن به زبان آلماني ادا كرده بود نمي فهميد ؛ اما محبت و عشق چيزي نيست كه براي دركش نياز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصي باشد ، زيرا كه دوستي آنقدر عميق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آن قدر متعالي است كه از تفاوت نوع و جنس فرا رود .
اين داستان را به خاطر بسپار بدان سخت ترين قفل ها با كليد محبت و عشق گشودني است .