یه روز ملانصرالدین خرش رو گم می کنه ، تو کوچه و بازار دنبالش می گشت و با صدای بلند خدا را شکر می کرده. اهل بازار ازش می پرسند: چی شده ملا که این قدر هراسونی ؟ ملا می گه : خرم رو گم کردم. اهل بازار با تعجب ازش می پرسند :
چی شده ملا که این قدر هراسونی ؟ ملا می گه : خرم رو گم کردم. اهل بازار با تعجب ازش می پرسند : پس شکرکردندت برای چی هستش ؟ ملا در جوابشون می گه : به خاطر این خدا رو شکر می کنم اگه خودم هم با خرم بودم و هر دو با هم گم شده بودیم اون وقت چه خاکی بر سر باید می کردم !!!!! و حالا به جای من یکی دیگه دنبال من و خرم می گشت !!!!