loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان طنز,داستان های طنز,داستان خنده دار,داستان های خنده دار

آخرین ارسال های انجمن

داستان جالب وخواندنی حال گرفتن همدیگه

naser بازدید : 1558 شنبه 10 تیر 1391 : 22:54 ب.ظ نظرات (0)

چشم‌هایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید…

 

دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی‌شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

فروشی هست؟

naser بازدید : 1517 پنجشنبه 08 تیر 1391 : 17:48 ب.ظ نظرات (0)
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

ஜ۩۞۩ஜپر سکوت ترین جمله ای که شنیدمஜ۩۞۩ஜ

arashzarei بازدید : 1435 پنجشنبه 25 خرداد 1391 : 22:35 ب.ظ نظرات (0)

دختري با ظاهري ساده از خيابان جردن تهران مي گذشت

كه پسري در پياده رو به او گفت:
«چطوري سبيلو ؟»

دختر خونسرد، تبسمي كرد و جواب داد:
« وقتي تو ابرو بر مي داري ، مو رنگ مي كني و گوشواره ميندازي، من سبيل مي ذارم تا جامعه ، احساس كمبود مرد نداشته باشه.

پیرمرد ونوه اش(داستان خنده دار)

naser بازدید : 1475 شنبه 20 خرداد 1391 : 1:52 ق.ظ نظرات (0)

داستان خنده دار

رفته بودم فروشگاه ..
يكي از اين فروشگاه بزرگا , اسم نميبرم تبليغ نشه براش !
يه پيرمرد با نوه اش اومده بود خريد، پسره هي زِر زٍر مي كرد. پيرمرد مي گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزيزم!
جلوي قفسه ي خوراكي ها، پسره خودشو زد زمين و داد و بيداد ..

فروش میمون!!!

naser بازدید : 1721 دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 : 14:45 ب.ظ نظرات (0)

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

راه ساده!!

naser بازدید : 1494 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 : 0:43 ق.ظ نظرات (0)


در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک  مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی و ...

 

تفاوت زن ومرد دراخلاقشان

naser بازدید : 1766 دوشنبه 18 اردیبهشت 1391 : 0:38 ق.ظ نظرات (1)


مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

 

مرد موثرتر هست یازن؟؟؟

naser بازدید : 1362 شنبه 09 اردیبهشت 1391 : 1:32 ق.ظ نظرات (1)

توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ،

میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است.

هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و

خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.

او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس ...

داستان بسیارجالب بخشیدن

naser بازدید : 1414 جمعه 08 اردیبهشت 1391 : 0:33 ق.ظ نظرات (1)

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.

وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت...

 

پیرمرد و دختر جوان

tohi0098 بازدید : 1713 سه شنبه 22 فروردین 1391 : 21:05 ب.ظ نظرات (7)

یه پیرمرد80 ساله ميره پيش دكترش براي چك آپ.

 دكتر ازش در مورد وضعيت فعليش مي پرسه و پيرمرد با غرور جواب ميده

هيچوقت به اين خوبي نبودم

تازگيا با يه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده

و كم كم داره موقع زايمانش ميرسهنظرت چيه دكتر؟! -----------------------

 

 

شاعر سلطان محمود غزنوي

tohi0098 بازدید : 1755 یکشنبه 06 فروردین 1391 : 17:45 ب.ظ نظرات (2)

 

 

 

گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید
و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت
مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر
را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه ...شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت. 

 

 

شاعرسرود:

 

ادامه در مشاهده ادامه مطلب...

تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 76
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 459
  • آی پی دیروز : 266
  • بازدید امروز : 1,516
  • باردید دیروز : 443
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,852
  • بازدید ماه : 4,852
  • بازدید سال : 303,409
  • بازدید کلی : 7,383,102