loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

مجله تفریحی واینترنتی آسیافان با بهترین مطالب اینترنت در اختیار شما میباشد

آخرین ارسال های انجمن

اس ام اس طنز

naser بازدید : 1582 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 22:18 ب.ظ نظرات (0)

توانا بُوَد , هر که ‘ دارا ‘ بُوَد ….. زِ ‘ ثروت ‘ دلِ پیر , بُرنا بُوَد
به ثروت هر آن ابله بی سواد …… به نزد کسان ، به به ! چه آقا بود


شمارتو دادم به خواهر یکی  از دوستام میخواد بهت زنگ بزنه ، طلاق گرفته

احتیاج به هم صحبت داره  ، لطف کن باهاش حرف بزن بذار باهات درد و دل کنه

من حسابی ازت تعریف کردم منو ضایع نکنی !!!

(ستاد ایجاد ذوق و روحیه کاذب در مردان !)


دانشمندان به یه نتیجه منطقی رسیدن:

از یه جائی‌ به بعد بحث کردن دیگه فایده ایی نداره،باید فحش بدی !

ملاودرویش

raha1111 بازدید : 1526 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:49 ب.ظ نظرات (0)

>يک ملا و يک درويش > >يک ملا و يک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و ازرودخانه گذراند. >دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»











ارسالی ازraha1111

شما کدوم بچه هستي؟!

raha1111 بازدید : 1631 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:48 ب.ظ نظرات (1)

پدري چهار تا بچه را گذاشت توي اتاق و گفت اين‌جا‌ را مرتب کنيد تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه مي‌کرد مي‌ديد کي چه کار مي‌کند، همانجا رفتار بچه ها را مي‌نوشت توي يک کاغذي که بعد بررسي و حساب و کتاب کند. ... يکي از بچه‌ها که گيج بود، حرف پدر يادش رفت. سرش گرم شد به بازي. يادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنيد. يکي از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد که من نمي‌گذارم کسي اين‌جا را مرتب کند. يکي که خنگ بود، ترسيد. نشست وسط و شروع کرد گريه و جيغ و داد که آقا بيا، بيا ببين اين نمي‌گذارد، مرتب کنيم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، سايه آقاش را از پشت پرده ديد! تند و تند همه جا را مرتب مي‌کرد، مي‌دانست آقاش دارد توي کاغذ مي‌نويسد. او مدام به سمت پرده نگاه مي‌کرد و مي‌خنديد. دلش هم تنگ نمي‌شد. مي‌دانست که آقاش همين ‌جاست و گاهي هم توي دلش مي‌گفت اگر يک دقيقه دير‌تر بيايد باز من کارهاي بهتر مي‌کنم! آن بچه‌ شرور که همه جا را به هم مي ريخت، مي‌ديد که اين يکي خوشحال است و اصلا ناراحت نمي‌شود! وقتي آقا آمد بچه ايي که که خنگ بود و اوني که گريه و زاري کرده بود، چيزي گيرش نيامد. اما او که زرنگ بود و حتي خنديده بود، کلي چيز گيرش آمد. ***** شما کدوم بچه هستي؟! شرور که نيستي الحمدلله. گيج و خنگ هم نباش! زرنگ باش! نگاه کن پشت پرده سايه آقا را ببين و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بيايد.










ارسالی ازraha1111

پـَـــ نــه پـَـــ

raha1111 بازدید : 1295 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:43 ب.ظ نظرات (1)
لپ تاپم رو بردم نمايندگيش، مي گم ضربه خورده کار نمي کنه، يارو ميگه ضربه فيزيکي؟!! پـَـــ نــه پـَـــ ، يکم بي محلي کردم، ضربه روحـــي خورده دوستم ميپرسه تو هم مثل من به طبيعت و دريا و گل و چيزاي رمانتيک علاقه داري؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ من فقط به زباله دوني و آشغال و توالت عمومي و چيزاي چندش آور علاقه دارم سر صبح جمعه از سروصداي زياد از خواب بلند شدم ،رفتم آشپزخونه مي بينم بابام هي داره دره يخچالو باز مي کنه باز مي بنده ،بهش مي گم چي شده سر صبح خراب شده ؟ گفت : پــ نه پــ دارم مي بندم باز مي کنم بلکه رفرش بشه يه چيزي پيدا کنيم بخوريم نشستيم همه داريم فيلم مي بينيم، به رفيقم مي گم يکم تلويزيونو بچرخون ؛ ميگه سمت شما؟ پــــَ نــــَ پـــــَ بچرخون سمت قبله، باشد که مقبول درگاه احديت قرار بگيره… دارم کمرمو با نبش ديوار مي خارونم خواهرم ميگه کمرت مي خاره ؟ ميگم پــــ نه پــــ دارم علامت گذاري مي کنم واسه خرس ها راهو گم نکنن دارم چايي مي خورم داغ بود سوختم. بابام مي پرسه سوختي؟ مي گم پ نه پ رفتم مرحله بعد سر جلسه امتحان مي گم استاد چقدر وقت داريم؟ مي گه تا آخر امتحان؟ پَـــ نَه پـَـــ تا ظهور امام زمان به همکارم مي گم همين الان يه فيلم باحال دانلود کردم، مي گه از تو اينترنت؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ از تو کانال کولر، اتفاقاً پهناي باندشم زياده، قطعي هم نداره مامان و بابام موقع جابه جا کردن مبل يکدفعه ولش کردند رو پام اشکم در اومده، تازه مي پرسن دردت اومد؟ پ نــه پ از اينکه مي بينم رابطه شما دوتا انقدر خوبه و با هم همکاري مي کنيد، دارم اشک شوق مي ريزم رفتم ساعت سازي به يارو مي گم ساعتم کار نمي کنه، ميپرسه يعني درستش کنم؟ پــــــ نه پـــــــ باهاش صحبت کن سر عقل بياد بره سر کار تو فرودگاه دارم با رفيقم حرف ميزنم يارو داره رد ميشه ميپرسه: شما ايراني هستين؟ مي گم: پـَـــ نــه پـَـَــــ ما چيني هستيم فقط روي ما فارسي ساز نصب کردن دارم مي رم تو دانشگاه يارو دم در جلومو گرفته مي گه آقا شما دانشجوي همين دانشگاهيد؟ ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دانشجوي دانشگاه آکسفوردم، درس تفسير قرآن رو اينجا واحد ميهمان گرفتم رفتم دکتر از منشيه مي پرسم دکتر هست؟ ميگه بله مي خواييد بريد پيششون؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم ببينم اگه اين وقت شب هنوز تو مطبند، تلاش شبانه روزيشون رو سرمشق زندگيم قرار بدم و برم

دل شکسته

naser بازدید : 1697 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 17:00 ب.ظ نظرات (0)

پسری پرماجرا که تقریبا من از همه چیزش باخبرم  پسری بانمک و دوست داشتنییه از زمان بچگی دوستم بوده خوش تیپ و باهیکله و البته رفیق باز تمام عمرشو با رفیقاش بوده منم از باحالیش و جالبیش استفاده میکنم و روزهایی که ناراحت و بی حوصله باشم میرم پیشش و بهم انرژی مثبت میده بالاخره هرچی از معرفت و صفای عقیل بگم کم گفتم چون واقعا بچه ی خوبیه شیطون و باهوش و کلا تمام خصوصیات یک پسر جذاب رو داره گیتار زن خوبی هم هست اینو هم بگم خوش گذرونیشهاش اصلا منفی نبوده و هیچ وقت دنبال خلاف نبوده مثلا بره دنبال نعشه جاتها از قبیل قرص و ... هیچی استفاده نمیکرد تا اینکه به دام عشق دختری افتاد که تمام زندگیشو تغییر داد عشقی که ایکاش هیچ وقت به سراغش نمی یومد چون واقعا عقیل سرحال و باطراوت رو به انسانی تبدیل کرد که هیچ کس باور نمیکرد که این عقیل همونیه که عصرها تو پارک محلشون گیتار میزد چون به جای گیتار سیگار تو دستش دیده می شد!

داستان عاشقانه غمگین

naser بازدید : 1690 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 15:18 ب.ظ نظرات (2)

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

داستان جدید و آموزنده مورچه و عسل

naser بازدید : 1447 سه شنبه 18 بهمن 1390 : 13:32 ب.ظ نظرات (0)

مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت

و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد

ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد

از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد.

دست و پایش لیز می خورد و می افتاد…

تعداد صفحات : 160

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 84
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 427
  • آی پی دیروز : 266
  • بازدید امروز : 1,036
  • باردید دیروز : 443
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,372
  • بازدید ماه : 4,372
  • بازدید سال : 302,929
  • بازدید کلی : 7,382,622