پدري چهار تا بچه را گذاشت توي اتاق و گفت اينجا را مرتب کنيد تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه ميکرد ميديد کي چه کار ميکند، همانجا رفتار بچه ها را مينوشت توي يک کاغذي که بعد بررسي و حساب و کتاب کند. ... يکي از بچهها که گيج بود، حرف پدر يادش رفت. سرش گرم شد به بازي. يادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنيد. يکي از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ريختن و داد و فرياد که من نميگذارم کسي اينجا را مرتب کند. يکي که خنگ بود، ترسيد. نشست وسط و شروع کرد گريه و جيغ و داد که آقا بيا، بيا ببين اين نميگذارد، مرتب کنيم. اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، سايه آقاش را از پشت پرده ديد! تند و تند همه جا را مرتب ميکرد، ميدانست آقاش دارد توي کاغذ مينويسد. او مدام به سمت پرده نگاه ميکرد و ميخنديد. دلش هم تنگ نميشد. ميدانست که آقاش همين جاست و گاهي هم توي دلش ميگفت اگر يک دقيقه ديرتر بيايد باز من کارهاي بهتر ميکنم! آن بچه شرور که همه جا را به هم مي ريخت، ميديد که اين يکي خوشحال است و اصلا ناراحت نميشود! وقتي آقا آمد بچه ايي که که خنگ بود و اوني که گريه و زاري کرده بود، چيزي گيرش نيامد. اما او که زرنگ بود و حتي خنديده بود، کلي چيز گيرش آمد. ***** شما کدوم بچه هستي؟! شرور که نيستي الحمدلله. گيج و خنگ هم نباش! زرنگ باش! نگاه کن پشت پرده سايه آقا را ببين و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بيايد.
ارسالی ازraha1111