loading...

سایت تفریحی وسرگرمی آسیافان

داستان,داستانک,داستان آموزنده,داستان های آموزنده,داستان عبرت آموز,داستان پند,داستان نصیحت,داستان پندآموز,داستان های پندآموز,داستان های عبرت آموز,دست نوشته,داستان بسیار جالب,داستان جالب,داستان جالب آمو

آخرین ارسال های انجمن

مرد فراری(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1378 سه شنبه 03 مرداد 1391 : 13:08 ب.ظ نظرات (0)

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود...

مرد فقیر وشیرینی فروش(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1380 دوشنبه 02 مرداد 1391 : 12:05 ب.ظ نظرات (0)

داستان آموزنده

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود.
شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت.
مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد.

آرزوهای حرام!!!!

naser بازدید : 1488 شنبه 24 تیر 1391 : 17:02 ب.ظ نظرات (0)

داستان آموزنده

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم. لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با...

 

پیراهن قرمز وناخدا

naser بازدید : 1325 چهارشنبه 14 تیر 1391 : 13:19 ب.ظ نظرات (0)
یه كشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای كشتی یهو از دور كشتی دزدای دریایی رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمناً اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش كرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شكست خوردن!
 

اینجا کجاست؟بهشت هست

naser بازدید : 1464 سه شنبه 13 تیر 1391 : 0:00 ق.ظ نظرات (2)

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

مرد تشنه وچشمه

naser بازدید : 1517 دوشنبه 12 تیر 1391 : 12:49 ب.ظ نظرات (1)

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ،

تشنه‌ای دردمند بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌کرد.

ناگهان خشتی از دیوار کند و در چشمه افکند. صدای آب مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد.

آب در نظرش شراب بود.

مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد که تند تند خشت‌ها را می‌کند و در آب می‌افکند.

منطق چیست؟

naser بازدید : 1319 دوشنبه 12 تیر 1391 : 12:36 ب.ظ نظرات (0)
معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !

مرد خوشبخت(داستان آموزنده)

naser بازدید : 1303 شنبه 10 تیر 1391 : 1:49 ق.ظ نظرات (0)

داستان آموزنده

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: `نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند`.


تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت:

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • موضوعات

  • سرگرمی
  • آرایش وزیبایی
  • فرهنگ وهنر
  • آشپزی وتغذیه
  • روانشناسی
  • زندگی زناشویی
  • بازار
  • سلامت
  • کامپیوتر واینترنت
  • تصاویر
  • دنیای مد
  • آهنگ
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1600
  • کل نظرات : 504
  • افراد آنلاین : 70
  • تعداد اعضا : 2118
  • آی پی امروز : 464
  • آی پی دیروز : 266
  • بازدید امروز : 1,627
  • باردید دیروز : 443
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4,963
  • بازدید ماه : 4,963
  • بازدید سال : 303,520
  • بازدید کلی : 7,383,213