ابراهیم ادهم ضمن سیر و سیاحت به لب دریایی رسید، و آنجا نشست
و به دوختن پاره های خرقه اش مشغول شد .
در این اثنا امیری که در سالهای پیشین غلام او بود از آنجا گذر می کرد .
همینکه چشمش به ابراهیم افتاد او را شناخت
. ولی با کمال تعجب اثری از شاهزادگی و امارت در او نیافت ،
بلکه او را درویشی بی پیرایه و خاکسار یافت .
پیش خود گفت: پس کو آن حکومت و سلطنت و حشمت و جلال ؟
چرا اینقدر خاکسار و ژولیده حال شده است ؟
ابراهیم که عارفی کامل بود و بر ضمایر اشخاص ،
واقف بود در همان لحظه فکر او را خواند و برای قانع کردن وی سوزن خود را به دریا افکند و چیزی نگذشت که صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر یک
، سوزنی از طلا بود . ماهیان به ابراهیم خطاب کردند:
ای عارف حقیقی همه این سوزنها از آنِ توست ، بگیر
. ابراهیم رو به امیر کرد و گفت:
ای امیر ، حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها ؟ امیر از تماشای این صحنه شگرف به وجد و شور دچار شد و گفت :
وقتی ماهیان از روح عارف خبر دارند ، وای به حال کسی که از او بی خبر باشد .