روزی روزگاری در یک کشور پر از جنگل شهرهای جنگلی بسیار بود که در هر کدام از این جنگل ها گروهی از حیوانات زندگی می کردند. در این کشور اختلافات داخلی بسیار بود که ما قصد داریم در این داستان به یکی از این اختلافات بپردازیم.دو شهرجنگلی در این کشور بود که باعث و بانی تمامی این اختلافات بود و اختلافات این دو شهر بر میگردد به حیواناتی که در آنجا زندگی می کردند.در یکی از این شهرها گوسفندان و در دیگری گرگهای تیز چنگال به زندگی میپرداختند و هر کدام برای پیشی گرفتن از هم شهرهای دیگر را مطیع خود میساختند؛از این رو کشور وضع بسیار آشفتهای داشت. در شهری که محل زندگی گوسفندان بود خانوادهای شجاع و دلیر که برای پیروز ساختن شهر خود تلاش بسیار کرده بودند زندگی میکردند. این خانواده از پدر و مادر و دوفرزند که یکی پسر و دیگری دختر بود تشکیل گشته است. جنگ میان این دو شهر شعله ور گشته بود و این خانواده هم بنا بر وظایف خود کار بسیار میکردند. دختر که آشپزی را از مادر یاد گرفته بود غذا می پخت و مادر آن را به دست پدرمیرساند زیرا این پدر دلیر ما خود فرمانده کل بود و پسر نیز که جنگ و ستیز را از پدر به ارث برده بود سرتیپ لشگریان گشته بود
. گرگ ها در مرز های جنوبی خود و گوسفندان در مرز های شمالی خود مشغول به جنگ بودند.روزی بین بزرگان گرگ جلسهای برای نابود سازی گوسفندان در گرفت.هر کس نظری میداد تا در آخر تصمیم بر این شد که گرگی را با گریم بسیار سنگین به شکل گوسفند در آورند .پس گرگ مورد نظر را آماده ساختند و گرگ برای ورود به شهر گوسفندان از مرز گذر کرد و بالاخره به مکان دشمن رسید. اولین کاری که میخواست انجام دهد این بود که برود و سر تیپ و فرمانده آنها را به هر شکلی که شده به قتل برساند. پس تصمیم به رباییدن مادر و دختر خانواده کرد. آنها را دزدید. سربازان که چند روز از غذای مادر سرتیپ خود و همسر فرمانده خود بی نصیب مانده بودند نزد آن دو رفتند و جریان را توضیح دادند. فرمانده و سرتیپ ناراحت و آشفته گشتند پس قصد برگشت به خانه کردند. وقتی به خانه رسیدند با تلفنی از طرف آن گرگ جاسوس روبه رو شدند. آن دو که سالها بود در جنگها و نبردها شرکت میکردند از نیرنگ آنها مطلع گشتند و دل را به دریا زدند و به شهر هایی که با دشمن همکاری میکرد رفتند و با چرب زبانی آنها را با گرگ ها دشمن و با خود دوست ساختند. روزی برای همین کار به شهر شیر ها رفت اما با صحنه ای دلخراش روبه رو گشتند. نگهبانان دروازه شیرها از هرکس که خوششان میآمد با سلام و صلوات او را راهی شهر میکردند اما از هر کس که خوششان نمی آمد با یک ضربه کار او را تمام میکردند. آن دو جنگجوی شجاع دست و پای خود را گم کردند از این رو به عقل خود رجوع کردند. عقل فرمان داد که فقط یک نفر وارد شهر نا امن شود و دیگری سر نگهبانان را گرم کند. پسر که از پدر زبانش چرب تر و زور بازویش کمتر بود برای دوستی نزد سلطان آن شهر رفت و پدر که زور بازویش بیشتر بود برای سر گرم کردن نگهبانان نزدیک آنان شد؛نگهبانان با دیدن او شمشیر از جا کشیدند و به سوی فرمانده گوسفندان حمله کردند. فرمانده به جنگ و ستیز مشغول شد و پسر از فرصت استفاده کرد و به شهر وارد شد. او نزد سلطان رفت اما از فرمانده بشنویم که آن دو نگهبان را از پای در آورد اما در دام حلقهای از دیگر نگهبانان افتاد. نگهبانان او را به زندان فرستادند و فرمانده آن نگهبانان برای اطلاع رسانی این موضوع مهم به قصر رفت اما او متوجه شد که سلطان او برای استراحت به بیرون شهر رفته است. او به زندان بازگشت و بعد او پسر وارد قصر شد. او به نگهبان در قصر گفت که برای چه به آنجا آمده است و نگهبان هم به او گفت که پادشاه به بیرون شهر رفته و تا دو روز دیگر باز نمیگردد. پس پسر به نزد پدر بازگشت و دید که پدر در آن محلی در آخر قرار گذاشته بودند نیست. او فکر کرد که پدر هنوز مشغول به مبارزه با آن نگهبانان است پس به یاری او شتافت اما خود او هم که از ماجرا بی خبر بود در دام نگهبانان شیر افتاد. چه کار باید میکرد؟ از این رو خواهر و مادرش در دام بودند و از آن رو خود هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. به هر حال او در چنگ سربازان نگهبان بود و گرگ هم که تنها میتوانست با زنده نگه داشتن آن دو نفر فرمانده و سرتیپ را گیر بیاورد صبر پیشه کرده بود. پدر و پسر غمگین در کنج زندان نشسته بودند تا پدر به پسر گفت: بیا تا از اینجا فرار کنیم چون ما راهی جز فرار نداریم. پسر در جواب پدر گفت:آخر چه طوری؟ اینجا پر است از سرباز نگهبان.پدر گفت:ما فقط همین راه را داریم چون ما در شهر دشمن خود هستیم و سربازان ما هم بدون ما دو نفر نمیتوانند به جنگ بروند و روحیه آنها هم بسیار ضعیف میشود. پس نشستند و با هم نقشه فرار را کشیدند.پسر گفت که بهتر است وقتی آنان برای آوردن غذا به داخل میآیند آنها را بکشیم و بعد با هم فرار میکنیم اما پدر آن را نپذیرفت زیرا ممکن بود آن دو نگهبان اصلی دیگر هم که در یک طرف دیگر بودند بیایند و هر دو دوباره به دام بیافتند.پسر نقشهی دیگری به ذهنش نرسید.در همین حال پدر گفت بهتر است من خود را به مریضی بزنم و وقتی آنان برای کمک به من آمدند تو از پشت آنها فرار کنی و آن دو نگهبان اصلی را بکشی و من هم از این طرف کار این دو نفر را تمام میکنم.هر دو نفر این نقشه را قبول کردند.نصف شب شده بود و نگهبانان خواب آلود بودند که یکدفعه پدر ناله سر داد.از این رو نگهبانان برای کمک آمدند که پسر از پشت سر آنان فرار کردند و پدر مشغول جنگ با آن دو نگهبان شد و همچنین پسر هم با آن دو نگهبان اصلی گلآویز شد.به این ترتیب هر دو نفر فرار کردند و در راه بازگشت بودند که ناگهان دیدن سلطان شیرها دارد به شهر باز میگردد پس قبل از اینکه حاکم متوجه فرار آنان شود به سراغ او رفتند و با چرب زبانی پسر با آنان هم وارد صلح شدند.پدر و پسر به شهر خود بازگشتند. پدر برای روحیه بخشی به سربازان نزد آنان رفت و پسر هم برای نجات خانواده اش از سوی دیگر حرکت کرد.سربازان با دیدن فرمانده خود خوشحال گشتند و جشنی بر پا کردند.شیر سلطان وقتی به قصرش رسید و از ماجرا با خبر شد بسیار خشمگین گشت اما چاره ای جز فرو بردن خشم خود نداشت زیرا با آنان بیعت کرده بود.برویم به شهر دیگر که همان شهر گرگها است.فرمانده گرگها هنوز در انتظار آن بود که از جاسوسش خبری دریافت کند اما هیچ خبری از آن جاسوس نزد او نیاوردند.پس فرد دیگری را به آن شهر فرستادند تا حداقل او خبری برای آنان بیاورد؛ پس او را هم با یک گریم به سوی مرز فرستادند اما گوسفندان که در حالت آماده باش و در حال آمادگی برای جنگ بودند هیچ کس را به شهر خود راه نمیدادند.گرگ مجبور به برگشت شد و وقتی به شهر خود برگشت به خاطر ناموفقیت بودنش در ماموریت رییسش او را گردن زد و او را کشت.برگردیم به همان شهر گوسفندان.سربازان به صورت فشرده در حال تمرینات رزمی بودند و فرمانده هم به آنها آموزش میداد.سرتیپ همچنان در حال یافتن آن گرگ پلید بود تا بالاخره او را یافت و نزد پدر آورد.حکم او مرگ بود اما فرمانده تصمیم دیگری گرفت.او تصمیم بر این گرفت که از گرگ صلاحی بسازد. به این صورت که از چنگالهای تیز او نیزه،داخل چشمانش مواد منفجره و از پوستش لباسی برای محافظت گوسفندان بسازد.آنها شروع به ساخت صلاح ها کردند و نیروهای کمکی هم در راه بودند.گرگ ها که میدانستند نمی توانند با این همه نیرو به جنگ بروند زود تر دست به کار شدند و نیروهایی را برای سرنگون ساختن نیروهای کمکی آماده کردند و به سوی آنها فرستادند.نیروهای کمکی در راه بودند که ناگهان با حمله غافلگیرانه گرگ ها روبه رو شدند.اوضاع بسیار آشفته بود و بیشتر سربازان کمکی کشته شدند اما چون تعداد رزمندههای نیروهای کمکی بیشتر بود آنها پیروز شدند و گرگها مجبور به عقبنشینی شدند.نیروهای کمکی یک نفر را فرستادند تا خبر را قبل از رسیدن آنها به فرمانده لشکر بدهد.فرمانده پس از شنیدن خبر بسیار خشمگین گشت. او وزیر اعظم خود را برای عرض پوزش و همچنین خوشآمد گویی به آنها فرستاد.؛همچنین سربازان زیادی را برای محافظت بیشتر از آنان همراه وزیر اعظم راهی نمود.نیروهای کمکی بعد از چند روز در راه بودن بالاخره رسیدند.نیروها چند وقتی را استراحت کردند تا خستگی راه از تنشان بیرون برود.دیگر زمان حمله فرا رسیده بود و تمام نیروها که حدودا 500 سواره نظام،800 شمشیر زن و 200 کماندار بودند در حالت آماده باش قرار گرفتند و فردای آن روز به سوی دشت چمنستان که در نزدیکی شهرشان بود حرکت کردند زیرا آنجا محل برپایی جنگ بود.گرگ ها هم که مجبور به جنگ بودند به سوی دشت حرکت کردند.زمان جنگ فرا رسیده بود.در صف جلوی گوسفندان سواره نظام ها ایستاده بودند و در صف عقب کمانداران و در صف پشتی کمانداران شمشیر زنان.جنگ شروع شد و فرمانده لشکر دستور حمله را صادر کرد.سواره ها به پیش رفتند اما در بین راه به کنار رفتند و کمانداران نشانه گیری کردند و تیر را از کمان رهایی دادند و پس از کشتن بسیاری از آنان کنار رفتند تا شمشیرزنان کار خود را آغاز کنند.آنها حمله کردند.بسیاری از گرگ ها کشته شدند اما پشت سر شمشیرزنان نیرویی بود که فقط گوسفندان از آن خبر داشتند و حتی نیروهای کمکی هم از آن بی خبر بودند.آن نیروها با نیزههایی که 4 سر داشت حمله کردند.دیگر کار گرگ ها تمام شده بود اما نه.گرگها هم نقشههایی کشیده بودند که گوسفندان از آن خبر نداشتند. آنها بعد از اینکه گوسفندان با شیرها همدست شدند نزد سلطان شیرها رفتند و شیر سلطان هم برای انتقام از کلکی که خورده بود با گرگها همدست شد.حال در جنگ، شیرها در صف سربازان گوسفند بودند اما آن نیروها علیه خود گوسفندان و نیروهای کمکی تاختند اما شیرها تلفات زیادی را داد و سلطان هم قبل از این که بیشتر از این نیروهایش آسیب ببیند عقب نشینی کرد و به شهر خود بازگشت در حالی که نیمی از نیروهایش کشته یا مجروح بودند.گوسفندان و نیروهای کمکی با گرگ ها در حال نیرد بودند.هر چه بیشتر میگذشت تعداد کشته های گرگ هم بیشتر میشد اما آنان مجبور به جنگ بودند و در آخر هم گرگ ها با آن همه قدرتی که داشتند شکست خوردند و آنهایی که زنده ماندند به خدمتگذاری گوسفندان در آمدند. برای این پیروزی بزرگ خانواده فرمانده جشنی را بر پا کردند و دختر فرمانده هم گرگی پلو با برنج برای آنها پخت.گوسفندان بعد از چند ماه دوباره به شیرها حمله کردند و آنها را هم شکست دادند.بنابراین شهر گوسفندان پایتخت آن کشور پر از جنگل شد.