عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
اجرای پارتیشن اداری شیشه ای | 0 | 11 | seogoodgirllll |
خرید سرویس چوب | 2 | 97 | mohsenporali |
چهارچوب فلزی درب ضد سرقت | 1 | 137 | mohsenporali |
اجزاء تشکیل دهنده اسکلت فلزی | 1 | 77 | mohsenporali |
کشتی کج(آشنایی با کشتی کج) | 1 | 579 | mohsenporali |
درب ضد سرقت بهتر است یا انواع حفاظ های خانگی؟ | 1 | 264 | elhamrezaii1369 |
نمایندگی بوتان منطقه 4 | 0 | 28 | amir14364 |
شازده کوچولو: تو سواد داری؟
روباه: سواد مال آدماس...
من شعور دارم...
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟ همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم!
خیلی خیلی قشنگه بخونید:
دﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ
ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ،
ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻪ ،
ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ
ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖﻫﺴﺖ :
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ،
ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
بهلول روزی به مسجد رفت و از ترس آن که مبادا کفش هایش را بدزدند یا با دیگری عوض شود ، آنها را زیر لباد ه اش پیچید و در گوشه ای نشست.
شخصی که کنارش بود چون بر آمدگی زیر بغل او را دید گفت:
این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد.
می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
روباه گرسنه ای که از زیر درخت می گذشت، بوی پنیر شنید، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:…..
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند
تعداد صفحات : 2
سرگرمی
- تعبیر خواب [1]
- بازی کامپیوتری [2]
- بازی آنلاین [11]
- ضرب المثل [1]
- داستان [20]
- فال [4]
- مطالب طنز [8]
- مطالب جالب [6]
- اس ام اس [33]
- عاشقانه [16]
آرایش وزیبایی
فرهنگ وهنر
آشپزی وتغذیه
روانشناسی
- روانشناسی رنگ ها [3]
- روانشناسی زناشویی [5]
- تست روانشناسی [13]
- مشاوره خانواده [5]
- روانشناسی کودکان [10]
زندگی زناشویی
- همسر داری [11]
- دوران نامزدی [1]
- دانستنیهای قبل از ازدواج [1]
- راز های موفقیت [2]
- بارداری و زایمان [2]
- دانستنیهای جنسی [4]
بازار
سلامت
- بیماری ها وراه درمان [13]
- پیشگیری بهتر از درمان [5]
- داروهای گیاهی وطب سنتی [9]
- بهداشت بانوان [2]
- تغذیه سالم [3]
- بهداشت کودکان [1]
- رژیم غذایی [7]
- ورزش درمانی [2]
کامپیوتر واینترنت
تصاویر
- تصاویرعجیب [36]
- تصاویرمذهبی [11]
- عکس های طنز [102]
- عکس های عاشقانه [71]
- عکس هایی از طبیعت [19]
- عکس نوشته [17]
- تصاویر بازیگران [11]